سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فرجی دیگر

 

امروز بیست و پنج سالگی ام را می گذارم پایین پای سنگ مزارت و می روم تا نهال نیمه جوانی ام را تو بالنده کنی؛ مثل خودت، مثل دوستانت؛ نگاهم مانده روی نفوذ چشمانت در قاب عکسی بزرگ به نامت، که رویش نوشته اند:"مجید جان، شهادتت مبارک" و دستم را جلو می برم تا بنویسم:"تولدت مبارک آقا مجید، تولد 25 سالگی ات، عملیات مسلم ابن عقیل، سومار...و منتظر می مانم که تو تبریک بگویی تولدم را، تهران، ولنجک، کهف الشهدا...یقین دارم که بی دلیل نخوانده ای مرا!

** *

از روزی که قرار شد پنج همسایه جدید در محله ولنجک ساکن شوند و بشوند چاه درددل های آدم های خسته از دنیا، چند سالی می گذرد، حدودا شش سال اگر اشتباه نکنم.آن موقع بعضی ها نمی دانستند همسایه های جدیدی که می آیند، خیلی مهربان تر هستند از آنچه فکر می کنند و سروصدایی ندارند و آزاری هم، حقوق شهروندی را خوب می دانند و توقعی هم از همسایه های دیگر ندارند؛ اینها را بعضی ها نمی دانستند، برای همین بود که ساکن شدن این همسایه ها کمی ماجرا داشت و مدام به تعویق می افتاد! ولی آنچه می باید بشود، می شود:" و خداوند گفت باش و شد..."

همسایه ها آمدند در سکوت، ولی نه در میانه محله، بلکه بر فراز رشته کوههای پایانی تهران! و در یک غار مانند راز آلود...

چند سالی می گذرد از آن روزها؛ تا بالاخره یکی از همسایه های آرام ولنجک، این بار خودش درددل می کند که مادر! چرا به اتاق تنهایی ام نمیایی؟...

***

از سه شنبه شبی که معصومه عزیز، خبر پیدا شدن یکی از شهدای کهف را به من داد و بعد پنجشنبه شبی که دعوتم کرد برای روضه خانگی در منزلش ساعت 11 تا 12 شب، در جوار شهدای کهف(تک خانه کنار کهف الشهدا که هر زمان میزبان یک زوج است و عجیب آرام است آرام) و از آنجا که فرصت نشده بود روز عید غدیر مراسم عروسی اش را بروم، خانواده را راضی کردم که حداقل منزلش را برویم، آن هم 11 شب!

از آن شب به یک سوال فکر می کنم: چند سالی که بارها تا نزدیک همین محل آمدم و نفهمیدم که چرا قسمت نشد بالای کوه بیایم و کنار شهدا، چرا شب جمعه متصل به محرم و روضه ای که به اذن مادر سادات خوانده شد و حدیث کسا؟؟؟

پی نوشت1:

مولای آرام جان! فقط اجازه بده برایت غصه دار باشم، عزادار باشم...همین

اولین باری که شناسنامه  ام را دقیق نگاه کردم دیدم که ماه قمری تولدم محرم است...

داریم با حسین حسین پیر می شویم

 خوشحال از این جوانی از دست داده ایم

پی نوشت2:

25 سالگی از کودکی برایم سن ویژه ای بود، فکر می کردم که وقتی برسم به این سن، باید آدم خاصی شده باشم! فانتزی کودکی است دیگر!! حالا که تمام شد 25 سالگی و موجود خاصی هم نشدیم!بعد یکهو یاد عمه هتی می افتم در قصه های جزیره که برای تولد50سالگی اش روی کیکش نوشته بودند نیم قرن افتخار!! تولدت مبارک و او اینقدر ناراحت بود از تولدش که همان روز مریض شد و تولد کنسل! من ترجیح می دهم که خدا را شاکر باشم و احساس ناراحتی نداشته باشم! ولی چه کنیم که خورشید هم امروز دلش گرفت از  آمدن ما! نماز آیات که خواندید به روح بنده  هم صلواتی نثار کنید.

پی نوشت 3:

همیشه می گویند یارانِ مسافرِ سال های انتظار، جوان هستند، اگر تمام حسرت های دنیا را کنار بگذارم، این حسرت گذشتن جوانی و بی خبر ماندن و نیامدن او ...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/8/12ساعت 8:31 عصر توسط پرنده نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin